فقط عشق به او.... اگر یادتان بود و باران گرفت، دعایی به حال بیابان کنید..... سه شنبه 30 آبان 1391برچسب:, :: 15:58 :: نويسنده : اشناست
روزى امام حسین علیه السلام در گوشه اى از مسجد پیامبر صلى اللّه علیه و آله نشسته بود. مردى عرب نزد او آمد و گفت : یابن رسول اللّه من باید یک دیه کامل بپردازم و توان اداى آن را ندارم . نزد خودم مى روم و از کریمترین مردم درخواست مى کنم و کسى را کریمترین مردم درخواست مى کنم و کسى را کمتر از اهلبیت رسول خدا صلى اللّه علیه و آله نمى شناسم .
امام حسین علیه السلام فرمود: اى برادر عرب من سه سوال مى کنم اگر یکى از آنها راجواب دادى یک سوم بدهى تو را مى پردازم و اگر دو مساءله را پاسخ دادى دوثلث آن را ادا مى کنم و اگر هر سه سوال را جواب دادى تمام بدهى تو را مى پردازم .
مردعرب گفت : یابن رسول اللّه آیامانند شما از مانند من (که عربى جاهل و بى سواد هستم ) سوال مى کند؟ شما که اهل علم و شرف و بزرگى هستید؟
امام حسین علیه السلام فرمود: بله شنیدم که جدم رسول اللّه خدا صلى اللّه علیه و آله فرمود: (المعروف بقدر المعروفه ) (به اندازه معرفت احسان شود.)
مرد عرب گفت : هر چه مى خواهید سوال کنید اگر دانستم جواب مى دهى و اگر ندانستم از شما مى آموزم . (و لاقوه الاباللّه ) چ
امام علیه السلام پرسید: (اى الاعمال افضل ) (کدام اعمال بهترند؟)
جواب دادن (الایمان باللّه ) (ایمان به خدا)
حضرت پرسید: (فما النتجاه من المهلکه ) (راه نجات از مهلکه کدام است ؟)
پسخ داد: (الثقه باللّه ) (اعتماد و توکل بر خداوند.
امام علیه السلام سوال کرد: (فمایزین الرجل ) (چه چیزى به مرد زینت مى بخشد؟) مرد عزب جواب داد: (علم معه حلم ) (توکل توام با بردبارى ) حضزت فرمود: اگر علم وحلم نداشت چه چیزى او را زینت مى دهد؟مرد عرب : (فقر معه مروه ) (مال همراه بامروت ) امام علیه السلام : اگر از فقر و صبر هم بر خوردار نبود چه ؟
مرد عرب : ( صاعقه تنزل من السماء و تحرفه فانه اهل لذلک )( صاعقه اى از آسمان پائین آید واو را آتش زند که مستحق چنین عذابى است ) امام علیه السلام خندید و کیسه اى را که در آن هزار دینار زر سرخ بود به او داد و انگشترى را که دویست درهم ارزش داشت به او بخشید و فرمود: طلاها را به طلبکارانت بپرداز و پول انگشتر را صرف مخارج زندگى نما.
مرد عرب آنها را برداشت و گفت :( اللّه اعلم حیث یجعل رسالته ) یعنى : یعنى خداوند بهتر مى داند مه رسالتش را رد مجا قرار دهد.
یک شنبه 4 تير 1391برچسب:, :: 18:45 :: نويسنده : اشناست
جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمی یافت. مردی زیرک از ندیمان پادشاه که دلباختگی او را دید و جوانی ساده و خوش قلبش یافت، به او گفت پادشاه ، اهل معرفت است، اگر احساس کند که تو بنده ای از بندگان خدا هستی ، خودش به سراغ تو خواهد.
جوان به امید رسیدن به معشوق ، گوشه گیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش مشغول شد، به طوری که اندک اندک مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص در او تجلی یافت . روزی گذر پادشاه بر مکان او افتاد ، احوال وی را جویا شد و دانست که جوان، بنده ای با اخلاص از بندگان خداست . در همان جا از وی خواست که به خواستگاری دخترش بیاید و او را خواستگاری کند . جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و پادشاه به او مهلت داد . همین که پادشاه از آن مکان دور شد ، جوان وسایل خود را جمع کرد و به مکانی نا معلوم رفت . ندیم پادشاه از رفتار جوان تعجب کرد و به جست و جوی جوان پرداخت تا علت این تصمیم را بداند . بعد از مدتها جستجو او را یافت . گفت: تو در شوق رسیدن به دختر پادشاه آن گونه بی قرار بودی ، چرا وقتی پادشاه به سراغ تو آمد و ازدواج با دخترش را از تو خواست ، از آن فرار کردی؟ جوان گفت: اگر آن بندگی دروغین که بخاطر رسیدن به معشوق بود ، پادشاهی را به در خانه ام آورد ، چرا قدم در بندگی راستین نگذارم تا پادشاه جهان را در خانهء خویش ببینم؟ شنبه 13 خرداد 1391برچسب:, :: 10:39 :: نويسنده : اشناست
زنی هنگام بیرون آمدن از خانه، سه پیرمرد با ریش های بلند سفید را دید که جلوی در نشسته اند. دو شنبه 11 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 22:5 :: نويسنده : اشناست
شاید برای شما جالب باشد که بدانید مثل یک بام ودو هوا از کجا آمده است . دو شنبه 11 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 22:4 :: نويسنده : اشناست
نقل است؛ "شاه عباس صفوی" رجال کشور را به ضیافت شاهانه میهمان کرد، دستور داد تا درسرقلیانها بجای تنباکو، ازسرگین اسب استفاده نمایند. میهمانها مشغول کشیدن قلیان شدند! ودود و بوی پهنِ اسب فضا را پر کرد، اما رجال - از بیم ناراحتی شاه - پشت سر هم بر نی قلیان پُک عمیق زده و با احساس رضایت دودش را هوا می دادند! گویی در عمرشان، تنباکویی به آن خوبی نکشیده اند! دو شنبه 11 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 22:4 :: نويسنده : اشناست
مردی، اسب اصیل و بسیار زیبایی داشت که توجه هر بینندهای را به خود جلب میکرد. همه آرزوی تملک آن را داشتند. دو شنبه 11 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 22:3 :: نويسنده : اشناست
در سالی که قحطی بیداد کرده بود و مردم همه زانوی غم به بغل گرفته بودند مرد عارفی از کوچه ای می گذشت غلامی را دید که بسیار شادمان و خوشحال است . دو شنبه 11 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 22:2 :: نويسنده : اشناست
مردي با اسب و سگش در جادهاي راه ميرفتند. هنگام عبور از كنار درخت عظيمي، صاعقهاي فرود آمد و آنها را كشت. اما مرد نفهميد كه ديگر اين دنيا را ترك كرده است و همچنان با دو جانورش پيش رفت. گاهي مدتها طول ميكشد تا مردهها به شرايط جديد خودشان پي ببرند. پياده روي درازي بود، تپه بلندي بود، آفتاب تندي بود، عرق ميريختند و به شدت تشنه بودند. در يك پيچ جاده دروازه تمام مرمري عظيمي ديدند كه به ميداني با سنگفرش طلا باز ميشد و در وسط آن چشمهاي بود كه آب زلالي از آن جاري بود. رهگذر رو به مرد دروازه بان كرد و گفت: "روز بخير، اينجا كجاست كه اينقدر قشنگ است؟" دروازهبان: "روز به خير، اينجا بهشت است." - "چه خوب كه به بهشت رسيديم، خيلي تشنهايم." دروازه بان به چشمه اشاره كرد و گفت: "ميتوانيد وارد شويد و هر چه قدر دلتان ميخواهد بنوشيد." - اسب و سگم هم تشنهاند. نگهبان:" واقعأ متأسفم . ورود حيوانات به بهشت ممنوع است." مرد خيلي نااميد شد، چون خيلي تشنه بود، اما حاضر نبود تنهايي آب بنوشد. از نگهبان تشكر كرد و به راهش ادامه داد. پس از اينكه مدت درازي از تپه بالا رفتند، به مزرعهاي رسيدند. راه ورود به اين مزرعه، دروازهاي قديمي بود كه به يك جاده خاكي با درختاني در دو طرفش باز ميشد. مردي در زير سايه درختها دراز كشيده بود و صورتش را با كلاهي پوشانده بود، احتمالأ خوابيده بود. مسافر گفت: " روز بخير!" مرد با سرش جواب داد. - ما خيلي تشنهايم . من، اسبم و سگم. مرد به جايي اشاره كرد و گفت: ميان آن سنگها چشمهاي است. هرقدر كه ميخواهيد بنوشيد. مرد، اسب و سگ به كنار چشمه رفتند و تشنگيشان را فرو نشاندند. مسافر از مرد تشكر كرد. مرد گفت: هر وقت كه دوست داشتيد، ميتوانيد برگرديد. مسافر پرسيد: فقط ميخواهم بدانم نام اينجا چيست؟ - بهشت - بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمري هم گفت آنجا بهشت است! - آنجا بهشت نيست، دوزخ است. مسافر حيران ماند:" بايد جلوي ديگران را بگيريد تا از نام شما استفاده نكنند! اين اطلاعات غلط باعث سردرگمي زيادي ميشود! " - كاملأ برعكس؛ در حقيقت لطف بزرگي به ما ميكنند. چون تمام آنهايي كه حاضرند بهترين دوستانشان را ترك كنند، همانجا ميمانند شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 18:47 :: نويسنده : اشناست
ژنرال و ستوان جوان زیردستش سوار قطار شدند. یک شنبه 20 فروردين 1391برچسب:, :: 15:34 :: نويسنده : اشناست
مردی خواب عجیبی دید . او در عالم رویا دید که نزد فرشتگان رفته و به کارهای آنها نگاه می کرد، هنگام ورود ، دسته ی بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند ، باز می کنند و شنبه 19 فروردين 1391برچسب:, :: 15:55 :: نويسنده : اشناست
جمعه 18 فروردين 1391برچسب:, :: 13:52 :: نويسنده : اشناست
جمعه 18 فروردين 1391برچسب:, :: 13:50 :: نويسنده : اشناست
درویش گفت:خیالت تخت،"او"رفت! پی زندگی! پی دیگری! دیروز،!شیرینی داد. پنج شنبه 17 فروردين 1391برچسب:, :: 21:2 :: نويسنده : اشناست
زاهدی گوید: جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد... پنج شنبه 17 فروردين 1391برچسب:, :: 21:0 :: نويسنده : اشناست
پنج شنبه 17 فروردين 1391برچسب:, :: 20:59 :: نويسنده : اشناست
داستان ز.یبای خلقت زاز هنگامی که خداوند مشغول خلق زن بود، شش روز می.گذشت. پنج شنبه 17 فروردين 1391برچسب:, :: 20:54 :: نويسنده : اشناست
پایان همان آغاز است پنج شنبه 17 فروردين 1391برچسب:, :: 20:52 :: نويسنده : اشناست
در فرودگاه گفتگوی لحظات آخر بین مادر و دختری را شنیدم، هواپیما درحال حرکت بود و آنها همدیگر را بغل کردند و مادر گفت: ”دوستت دارم و آرزوی کافی برای تو می.کنم.”
پنج شنبه 17 فروردين 1391برچسب:, :: 20:52 :: نويسنده : اشناست
پنج شنبه 17 فروردين 1391برچسب:, :: 20:50 :: نويسنده : اشناست
پنج شنبه 17 فروردين 1391برچسب:, :: 20:48 :: نويسنده : اشناست
زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید. پنج شنبه 17 فروردين 1391برچسب:, :: 20:46 :: نويسنده : اشناست
یک زوج در اوایل 60 سالگی، در یک رستوران دنج رمانتیک سی و پنجمین سالگرد ازدواجشان را جشن گرفته بودند. آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پیوندهای روزانه پيوندها
نويسندگان |
||||
![]() |